پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

حق و باطل


گؤز يومما گونشدن، نه‌قدر نوری سارالسا
سؤنمه‌ز ابدی هر گئجه‌نين، گوندوزی واردير

ظولمون توپی وار، قلعه‌سی وار، گول‌له‌سی واردير
حقين ده بوكولمه‌ز قولو، دؤنمه‌ز اوزو واردير

ترجمه:
روی از خورشيد برنتاب، هر چقدر هم نورش كم‌رمق شده باشد
چرا كه خاموش نمی‌شود و هميشه از پس هر شبی، سپيده و روشنايی از راه خواهد رسيد

هر چند لشكر ظلم دارای تمامی امكانات از توپ و تانك گرفته تا قلعه و استحكامات و تفنگ و گلوله است
اما لشكر حق هم دارای بازويی است كه ظالمان قادر به زمين زدن آن نيستند و هيچگاه نيز از ظلم‌ستيزی خود روی برنمی‌گرداند

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

دمی با حافظ (5)


صحـبت حـکام ظلـمت شب یلداست
نور ز خورشـید خواه بـو کـه بـر آیــد

بگذرد اين روزگار تلخ‌تر از زهر
بار دگر روزگار چون شكر آيد

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی​خبر آید

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

دمی با حافظ (4)


در اين زمانه رفيقی كه خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينه‌ی غزل است
جَريده رو كه گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير كه عمر عزيز بی‌بدل است

دمی با حافظ (3)


به دُرد و صاف، تو را حكم نيست خوش در كِش
كه هر چه ساقی ما كرد عين الطاف است
ببُر ز خلق و چون عنقا قياس كار بگير
كه صيت گوشه‌نشينان ز قاف تا قاف است

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

دمی با حافظ (2)


نيست در بازار عالم خوشدلی ور زانكه هست
شيوه رندیّ و خوش باشیّ عيّاران خوش است

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
كاندر اين دير كهن، كار سبكباران خوش است

دمی با حافظ (1)


مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
كه صاف اين سر خُم جمله دُردی‌آميز است

سپهر بر شده پرويزنی‌ست خون‌افشان
كه ريزه‌اش سر كسری و تاج پرويز است

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹


Qara qış dünyanı, berbad ederdi,
Dalıca yaz olub, yay olmasaydı.
Qaranlıqda insan, elden gederdi,
Güneş olmasaydı, ay olmasaydı.

Bulud Qaraçorlu(Sehend), "Sazımın Sözü" Eserinnen


قارا قيش دونيانی، برباد ائدردی،
داليجا ياز اولوب، يای اولماسايدی.
قارانليقدا اينسان، الدن گئدردی،
گونش اولماسايدی، آی اولماسايدی.

بولود قره‌چورلو(سهند)، "سازيمين سوزو" اثرينن


ترجمه:
زمستان سياه دنيا را بر باد می‌داد،
اگر پشت سر آن، بهار و تابستان نمی‌آمد.
انسان در تاريكی از دست می‌رفت،
اگر خورشيد و ماه نبود.

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

هر دم از اين باغ بری می‌رسد


حتماً صفحه جديد فيلترينگ را ملاحظه كرده‌ايد، همون كه مجهز به ثانيه‌شمار هم شده؛
واقعاً در چه مملكت آزادی زندگی ميكنيم، اصلاً چيزی به آدم تحميل نميشه؛
به قول بعضيا اينجا آزادترين كشور دنياست البته نه برای ما بلكه برای كسايی كه چپاول می‌كنند، تجاوز می‌كنند، می گيرند، می زنند، می برند، می كشند...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

مرگ انسانيت

...

من که از پژمردن يک شاخه گل

از نگاه ساکت يک کودک بيمار

از فغان يک قناری در قفس

از غم يک مرد، در زنجير

حتی قاتلی بر دار!

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

وای! جنگل را بيابان می‌کنند

دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان می کنند

هيچ حيوانی به حيوانی نمی‌دارد روا

آنچه اين نامردمان با جان انسان می‌کنند

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست

فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست

در کويری سوت و کور

در ميان مردمی با اين مصيبتها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانيت است..

"فريدون مشيری"

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

شبگير

خود نه از اميد رستم نی ز غم
وين ميان خوش دست و پايی می‌زنم؛

من همان مرغم كه پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست
نه‌ش غم جان است و نه‌ش پروای نام
می‌زند وايی به ظلمت، والسلام.

احمد شاملو، از شعر "شبگير" از مجموعه "باغ آينه"
انتشارات مرواريد، چاپ هفتم 1371

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

بايست... گريه نكن چشمهای من!


مرگ فيلها باشكوه است ای فرزند!
به عمق جنگلها كناره‌گيری می‌كنند...
به كجا رفتنم،
و دليل به آخر رسيدنم را ديگر مپرس؛
شايد در قلب خودم دفن می‌شوم...

"يوسوف هايال‌اوغلو"

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

وعده‌گاه

از سپيده‌دم ازل، اين روزنه‌ی نور را نگاه داشته‌ام،
پس هراسم نيست از ابليسان روزگار؛
ذره ذره‌ی وجودم مكيده شد
اما ملالی نيست،
تا سياهی ابديت گامی بيش نمانده؛
منتظرت خواهم ماند،
سنگ قبر شكسته‌ی من
وعده‌گاه ما خواهد بود.

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

زنده‌مانی

هر روز صبحگاهان، درب تابوت سرد خود را باز می‌كنم تا كسوف خورشيد را به نظاره بنشينم و شامگاهان منتظر دستی هستم تا آن را برای هميشه ببندد؛ آری، زندگی زيباست.

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

اركان قدرت


پرده‌برداری كافكا از بنيان‌های روانشناختی‌ای كه ساختار قدرت بر آن استوار است، بر ظاهر نامنظم و رو به زوال قصر پرتو می‌افكند؛ قصری كه كا. را تا به اين حد مأيوس می‌كند. مجموعه‌ی خانه‌های روستايی كه بر تپه‌ی بالای روستا واقع‌اند، ماهيت قدرت را در اين جامعه به خوبی نشان می‌دهند. آن "به اصطلاح" قصر كه مثل كليسای موطن كا. ست، نه تنها يك بنای زمينی است، بلكه عملاً تجسم‌بخش تسليم روستاييان به برداشت ذهنی و درك خود از قدرتی برتر است. درست همان‌طور كه سنگ‌های قصر مشخصاً از خانه‌های روستايی گردآوری شده‌اند، قدرت اعمال شده بر روستاييان از آن مكان برتر نيز قدرتی برگرفته از زندگی خود آنان بوده و با تمكين خود آنان نيز تحكيم می‌يابد.

منبع: "قرانتس كافكا"/ رونالد اسپيرز و بئاتريس سندبرگ؛ ترجمه‌ی بهروز حاجی‌محمدی- تهران، ققنوس، 1380
از فصل مربوط به رمان "قصر"، صفحه‌ی 207

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

دادگاهی كه همه اصول مسلم عدالت را زير پا می‌گذارد


(جوزف) كا. كه از اتهامات وارده مطلع نيست نمی‌تواند از خود دفاع كند. او اتهام‌زنندگان خود را نمی‌شناسد، لذا نمی‌تواند از آنان چيزی بپرسد. به علت ناشناخته‌بودن قاضی دادگاه، راهی برای تشخيص بی‌غرضی او وجود ندارد. به اين دليل كه موضوع جنايت لااقل برای خواننده به عنوان نمايند‌ه‌ی مردم مطرح نمی‌شود، ارزيابی "تناسب" يا همخوانی اين كيفر شديد (اعدام) با گناه ارتكابی ميسر نيست. روشن است كه با هيچ يك از تعاريف موجود نمی‌توان شاهد تحقق عدالت بود.
بر اساس ديده‌های كا.، دادگاه نهادی است كه هدفش انقياد تمامی افراد مرتبط با آن، هم خادمان و هم متهمان، در يك موضع تسليم است.

منبع: "قرانتس كافكا"/ رونالد اسپيرز و بئاتريس سندبرگ؛ ترجمه‌ی بهروز حاجی‌محمدی- تهران، ققنوس، 1380
از فصل مربوط به رمان "محاكمه"، صفحات 115، 116 و 145

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

وجدان

درجه‌ی الكل بدنم را نمی‌دانم، فكر نمی‌كنم مست كرده باشم اما نمی‌دانم چرا شعار مرگ بر در ذهنم است: مرگ بر اعدام و آمران و عاملان آن، مرگ بر ظالمان و آمران و عاملان ظلم.
شايد جايی همين نزديكی زوجی در حال همخوابگی شهوتناك خود است تا نسل سوخته‌ی ديگری به جامعه عرضه كند، شايد پسری در حال نوشتن نامه‌ی عاشقانه‌ی خود به دوست دخترش است و دختر در انتظار پيامك رمانتيك دوست پسرش و پسری ديگر در فكر شعاری كه فردا بر ديوار خواهد نوشت؛ دانشجويی در خوابگاه در حال شمردن تعداد دخترانی كه با آنها بوده برای هم اتاقی‌هايش و دانشجويی ديگر در حال شمردن ستاره‌هايش در سلول تنگ و انفراديش؛ حتماً حيوانات بيشماری در اين سرمای سوزان در جستجوی اندك غذايی هستند و انسانهای زيادی در جستجوی خوشه‌ی خود و درختان بيشماری در حال ريشه‌كن شدن، و كارتن‌خوابهايی در حسرت همخوابگی با آتش بخاری و ...
شايد بايد شكرگزار باشم كه تنها درد بزرگ من تنهايی است و هنوز می‌توانم خودم و وجدانم را بخوابانم.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

نگران

نگران ذخيره‌ی شرابم هستم
و نگران زلزله‌زده‌های هائيتی،
نگران استبداد شوم وطن
و نگران همه‌ی موجودات بی پناه؛
ذخيره‌ی تنهاييم اما برای سالها كفايت می‌كند.