دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

مرگ انسانيت

...

من که از پژمردن يک شاخه گل

از نگاه ساکت يک کودک بيمار

از فغان يک قناری در قفس

از غم يک مرد، در زنجير

حتی قاتلی بر دار!

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

وای! جنگل را بيابان می‌کنند

دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان می کنند

هيچ حيوانی به حيوانی نمی‌دارد روا

آنچه اين نامردمان با جان انسان می‌کنند

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست

فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست

در کويری سوت و کور

در ميان مردمی با اين مصيبتها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانيت است..

"فريدون مشيری"